عمر عقاب 70 سال است ولی به 40 که رسید چنگال هایش بلند شده وانعطاف گرفتن طعمه را دیگرنداردنوک تیزش کندوبلند و خمیده میشودو شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پربه سینه میچسبد وپرواز برایش دشواراست.
آنگاه عقاب است و دوراهی: بمـیرد یـــــــا دوباره متولد شود. ولی چگونه ؟؟
عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را آنقدربرصخره های میکوبد تا کنده شودومنتظر میماند تا نوکی جدید بروید.بانوک جدید تک تک چنگال هایش را ازجای میکند تا چنگال نو درآید .و بعد شروع به کندن پرهای کهنه میکند.
این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد میشود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند.
نتیجه گیری : برای زیستن باید تغییر کرد ¤ درد کشید ¤ از آنچه دوست داشت گذشت ¤ عادات و خاطرات بد را هرس کرد و دوباره متولد شد ¤ یـــــا باید مرد .
✅به زندگی فكر كن ولی برای زندگی غصه نخور،
✅ دیدن, حقیقت است ولی درست دیدن فضیلت،
✅ ادب خرجی ندارد ولی همه چیز رامیخرد،
✅ زندگی معلم بی رحمیست كه اول امتحان میكند و بعددرس میدهد،
✅باشروع هرصبح فكركن تازه به دنیاآمدی، مهربان باش و دوست بدار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
????انوشیروان در نوجوانی معلمى داشت . روزى معلم ، او را بدون تقصیر بیازرد. انوشیروان کینه او را به دل گرفت ، تا اینکه سرانجام به پادشاهى رسید.
روزى معلم را طلبید و با تندى از او پرسید که چرا به من بى سبب ظلم نمودى؟
معلم گفت : چون امید آن داشتم که بعد از پدرت تو نیز به پادشاهى برسى ، پس خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به کسى ظلم ننمائى .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
???? حاكمي به مردمش گفت: صادقانه مشكلات را بگوييد.
حسنك بلند شد و گفت:
گندم و شير كه گفتی چه شد؟
مسكن چه شد؟
كار چه شد؟
حاكم گفت: ممنونم كه مرا آگاه كردی. همه چيز درست ميشود.
يكسال گذشت و دوباره حاكم گفت: صادقانه مشكلاتتان را بگوييد.
كسی چيزی نگفت؛ كسی نگفت گندم و شير چه شد؛ كار و مسكن چه شد!
از ميان جمع یک نفر زیر لب گفت:
حسنك چه شد؟????
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✨﷽✨
پیرمرد و شیطان
پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح
از منزل خارج و به مسجد مى رفت.
در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد،
خيس و گلى شد.
به خانه بازگشت لباس را عوض كرد
و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم
خيس و گلى شد برگشت لباس را عوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد.
ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست
ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند،
هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد
مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد
مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم.
براى بار اول كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت:
«تمام گناهان او را بخشيدم.»
براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت:
«تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.»
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى،
خداوند به فرشتگان بگويد:
«تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم»
كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.
براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت
به مسجد برسى!
????
افسانه هفتواد
نزدیک شهر کرمان قلعهای است معروف به قلعه هفت دختران و میگویند در زمان اردشیر بابکان شخصی در آنجا بوده که هفت دختر داشته و کار آنان چرخریسی بوده.
روزی یکی از آن دختران به شهر میرود که پشم بخرد در بین راه درخت سیبی میبیند که باد سیبهای آنرا به زمین انداخته بود.
یکی از سیبها را بر میدارد و در جیبش میگذارد وقتیکه بر میگردد و مشغول دوک ریسی بوده آن سیب در ماسوره چرخش میافتد.
از آنروز به بعد حاصل کار او روز بروز بیشتر و بهتر میشود و از آن در زندگی آنها گشایش بزرگی بهم میرسد.
بعد ملتفت میشود که کِرمی در ماسوره چرخ او پیوسته بزرگ میشده، میفهمد که از دولت سر آن کِرم بوده که به این دارائی و فراوانی رسیدهاند، پس از آن کِرم را در صندوقی میگذارد و به ناز و نعمت او را میپروراند تا جایی که پدر دختر از زیادی مال و دولت به خیال یاغیگری میافتد و قلعهای میسازد که هنوز آثار آن باقی است بنام قلعه دختر.
اردشیر بابکان برای سرکوبی او از پارس بطرف قلعه دختر قشون میکشد و جنگ سختی در میگیرد.
ولی اردشیر در همه جنگها شکست میخورد و سبب شکست آن بوده که صندوق کِرم را پدر دختر جلو لشکر دشمن میآورده و از برکت آن بر دشمن چیره میشده است.
تا اینکه اردشیر نیرنگی به فکرش میرسد، مقداری شراب با خودش بر میدارد و به لباس چوپان نزدیک قلعه میرود و نی میزند و به پاسبانان قلعه شراب میدهد و در ضمن از آنها مکان صندوقی که در آن کِرم گذاشته شده میپرسد.
همینکه مست میشوند و بخواب میروند، اردشیر سر صندوق میرود و با شمشیرش کرم را میکشد و روز بعد قلعه را فتح میکند و به مناسبت آن کرم شهری که در آنجا بنا میشود کرمان نامیدند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
???? شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به مسخره بگیرد.
به بهلول گفت:
هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت:البته که هست.
مرد ثروتمند گفت:
چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟
بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است
یکی جیب من
و کله ی تو که هر دو خالی است
و
دیگری جیب تو
و کله من که هر دو پر است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
????دخترکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت : یکی از سیب هاتو به من میدی ؟
دخترک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید !
سیمایش داد می زد که چقدر از دخترکش نا امید شده
اما دخترک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت :
بیا مامان!
این یکی شیرین تره!!!!!!
مادر خشکش زد .
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود .!
هر قدر هم که با تجربه باشید ، قضاوت خود را به تاخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درباره این سایت